21 دسامبر
بن بست بود
لبخندها باید دنده عقب می گرفتند
عاقبت
انتظار رگ های گرفته ی پیرزنی با کلاه قرمز
به پایان می رسید
حجم ها تنها ،خط سرخی می شدند روی پیشانی تو
پرنده های سیمانی
ذوق زده بودند
اشیا سنگین و از کارافتاده ی
جمجمه ی 60 متری ام
قاب عکس های تو که
به پوست نازک سرم میخ شده بود
مرا ترک می کردند
انگشتان خستگی ناپذیرت
خشک می شدند
می افتادند
روی سیم ها ی پوسیده ی امید
گربه ی خوابیده زیر ماشین
کمی به فکر فرار می افتاد
و شبنه ، تنها روز هفته هایم
با مهیب ترین ساز جهان
آخرین نت واقعی را می نواخت
+ نوشته شده در شنبه دوم دی ۱۳۹۱ ساعت 15:17 توسط elshan azadi
|